دلم هوای جمکران کرده
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید اسماعیل معینیان» چهاردهم مهرماه ۱۳۲۸ در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش غلامحسین و مادرش کبرا نام داشت. در رشته اقتصاد فوق دیپلم گرفت. کارمند گمرک جنوب تهران بود. در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی به جبهه رفت و پس از دوره امدادگری. هجدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران بر اثر اصابت ترکش به جمجمه شهید شد. پیکر او در گلزار شهدای امامزادگان علیاکبر و سید رضا در روستای لاسجرد به خاک سپرده شد.
دلخوش به رضایت بابا
دستهای تاول زده اش را پنهان کرد و گفت: «آبجی! کاری نداری؟».
اغلب بعدازظهر پنجشنبهها لاسجرد بود. میرفت سر زمین کمک پدرم. شب را میآمد خانهی ما. دوباره فردا تا دیر وقت سرزمین میماند حتی بعد از ازدواجش.
گفتم: «تو با این خستگی کجا میری؟ بمون صبح زود برو.».
بچهها را بوسید و گفت: «صبح زود باید سر کار باشم.».
گفتم: «پس تو کی خستگی در میکنی؟».
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «همین که رضایت بابا رو میبینم و شادی تو و بچهها رو، برام بسه.»
(به نقل از خواهر شهید، نرگس معینیان)
بیشتر بخوانید: داستان پسری که به بچهها یاد میداد چگونه با خدا حرف بزنند
نماز شب مادر
آنقدر مکث کرد که از سؤال کردن پشیمان شدم. رفته بودم نزد ملّای لاسجرد تا طریقه خواندن نماز شب را به من یاد دهد. اسماعیل مرتب سفارش میکرد. با لحنی ملایم گفت: «تو همان نمازهای واجبت رو بخونی خدا ازت قبول میکنه.»
بار آخر به اسماعیل گفتم: «به من میگن تو یاد نمیگیری مگه خیلی سخته؟»
تا دیر وقت نشست و با حوصله به من یاد داد. از آن زمان نزدیک چهل سال میگذرد و به لطف خدا هنوز آن را ترک نکردهام.
(به نقل از مادر شهید)
زیارت امام رضا(ع)
نگاهی به گنبد و بارگاه امام رضا(ع) کرد و گفت: «رضایت بده تا از همینجا سلام بدیم. بعد یک گوشه میشینیم و زیارتنامه میخوانیم.»
هنوز دور ضریح مرد و زن مختلط بودند. نه تنها به آمدن من راضی نبود که خودش هم مراعات میکرد. اصرار کردم که من باید دستم به ضریح برسه.»
یکی دوبار دستهایش را باز کرد تا توانستم زیارت کنم، اما حسابی اذیت شد ولی بهخاطر من اعتراضی نکرد.
(به نقل از همسر شهید)
مثل یک معلم
مثل همیشه ما این اتاق نشستیم و آقایان اتاق روبهرو. اینطوری هم ما راحت بودیم و هم آنها. چند دقیقه بعد در زد. با سینی چای پشت در بود. در را که باز کردم، گفت: «مواظب باشین تو حرفهاتون غیبت نباشه. حرف خودتون رو بزنین!»
مثل معلمی که قدم به قدم به شاگردش تذکر میدهد، هوای من را داشت.
(به نقل از همسر شهید)
هوای جمکران
آهی از ته دل کشید. گفتم: «چیزی شده؟»
گفت: «دلم هوای جمکران کرده.»
عصر جمعه و شبهای چهارشنبه بدجوری هوایی میشد. آن موقع هنوز خیلیها جمکران را نمیشناختند.
(به نقل از همسر شهید)
انتهای متن/