خاطرات شهدا - صفحه 133

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا

او کفن پوش رفت!

مادر شهید "علیرضا رجب لو" نقل می‌کند: « پسرم بعد از شهادت دوستانش دیگر آرام و قراری برای ماندن نداشت. یک‌شب درحالی‌که کفن بر تن کرده بود رهسپار جبهه‌های جنگ شد و من دیگر ندیدمش!» در ادامه متن کامل این خاطره را در سایت نوید شاهد گلستان می خوانید.
معرفی کتاب؛

یک جرعه باران

کتاب " یک جرعه باران" بر اساس مجموعه ای از خاطرات شهدا ی استان کرمانشاه می باشد و با حمایت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمانشاه منتشر شده است.

ما نجات یافته هستیم

«چند بار رفت وسط آتش تنور نشست و سالم بیرون آمد. آتش تنور را هم به جای چوب، با دست به هم می زد. مادر با تعجب گفت: حسین جان چرا اینجوری می کنی؟ یه وقت می سوزی، گفت: ببین مادر جان من سالمم و نسوختم، مگه ندیدی که رفتم توی آتش؟ اینقدر آتش، آتش نکن مادر! از صبح تا حالا گریه کردی و گفتی من رفتم توی آتش، امشب اومدم به شما بگم که در آتش نیستم. همانطور که خدا حضرت ابراهیم را از آتش نجات داد، ما هم نجات یافته هستیم.» آنچه خواندید گزیده ای از خاطرات مادر شهید "حسین خانی" است که نوید شاهد شما رابه خواندن بخشی از این خاطرات دعوت می کند.

اشک های بی امان...

یکی از همرزمان شهید" فخر الدین گودینی " روایت می کند: ((در عملیات کربلای یک خدمه های یکی از توپ های ضد هوایی مورد هدف هواپیماهای دشمن قرار گرفت و چهار تن از عزیزان رزمنده به شهادت رسیدند شهید با جاری شدن قطرات اشک از چشمش بر گرد و غبار سر و صورت شهدا بوسه می زد لحظه ای که هیچگاه فراموش نمی شود.))

شرط ازدواج؛ من یک آدم معمولی نیستم!

مادر شهید مفقودالجسد " محمدابراهیم صندوقدار" در خاطرات خود چنین نقل می کند:«شرطش را به مادر و عروس خانم گفته بود، ما گفته اش را جدی نگرفتیم. اما همسرش خیلی جدی شرطش را پذیرفته بود. به ایشان گفته بود: من یک آدم معمولی نیستم که مثل خیلی از مردها ازدواج کنم، بچه دار بشم و به پیری برسم.» نوید شاهد شما را به مطالعه خاطراتی از این شهید گرانقدر دعوت می کند.

از تنها چیزی که نمی ترسید مرگ بود!

شهید "صابر رستمی " در یکی از یادداشت های به یادماندنی خود نوشته است:(( ترکش خورده بودم مرا به بیمارستان نیروی هوایی منتقل کردندبعد از یک دوره درمان به زیارت امام رضا ( ع ) رفتم اما باید بعد از بازگشت دوباره عمل می کردم تا اینکه دکتر به من گفت برو با خانواده ات دیدار کن عمل سختی داری که من خندیدم و گفتم دکتر مرا از مرگ نترسان.))

شهید در همه امور به خدا توکل می کرد

خواهر شهید "حمید کاویانی" روایت می کند: مادرم سال 1366 به مکه رفته بود همان سالی که در عربستان کشتار حجاج اتفاق افتاده بود من خیلی پریشان حال بودم اما شهید به سعه صدر به من می گفت به خدا توکل کن خداوند هر چه بخواهد همان می شود.

ماجرای حمله وحشیانه ساواک به منزل شهید ابوترابی

نیروهای ساواک به منزل حمله کردند، در خانه را شکستند، چند تا از فرش‌های خانه را برده بودند و چند تا هم آتش زدند ولی جرات نکرده بودند... ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

اقتدا به امام جماعت 9 ساله !

مادر شهید "نجفعلی معینیان" نقل می کند: « در کلاس سوم ابتدایی درس می خواند. یک روز دوان دوان به خانه آمد. وقتی صدایم زد، گفتم:خوش خبر باشی! گفت:امروز داشتم یک گوشه نماز می خوندم. وقتی نمازم تموم شد، مدیر که گوشه ای ایستاده بود، جلو آمد و گفت: آفرین به تو! از فردا تو رو به عنوان امام جماعت مدرسه انتخاب می کنم.» نوید شاهد سمنان در دو بخش خاطراتی از این شهید بزرگوار را برای علاقمندان منتشر می کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات دعوت می کنیم.

مرا به تخت فنری بستند و یک پریموس زیرتخت روشن کردند

لباس‌هایم را درآوردند و مرا به تخت فنری که هیچ چیز روی آن نبود، بستند و یک پریموس زیرتخت گذاشتند و آن را روشن کردند... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات مبارز انقلابی «سید احمد نصری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

پوست کف پاهایم را شکافته‌ و حتی گوشت‌های پایم را کندند

پوست کف پاهایم را شکافتند و تمام خون‌مردگی‌ها و حتی گوشت‌های پا را که بر اثر شدت ضربات فاسد و سیاه و به اصطلاح خود آنان چند طبقه شده بودن، کنده و خارج کردند... ادامه این خاطره از مرحوم آزاده و جانباز «محمدحسین خاکساران» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

وقتی یک سیلی می‌زد آدم به دیوار می‌خورد

اسدی تبری می‌زد توی گلوی من. بوکسور بود، دست‌های خیلی سنگینی داشت، وقتی یک سیلی می‌زد آدم به دیوار می‌خورد و برمی‌گشت...ادامه این خاطره از شهید «نصرت‌الله انصاری» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

داستان شهادت دختری ۱۳ ساله را در «دختران هم شهید می‌شوند» بخوانید

کتاب «دختران هم شهید می‌شوند» داستان شهادت دختری ۱۳ ساله مشهدی است که به قلم آزاده فرزام نیا منتشر شده است.

خوابی که خبر از شهادت داد

مرضیه بریموندی همسر شهید" محمدجعفر بریموندی " روایت می کند: شهید را در خواب بیش از گذشته نورانی تر دیدم که با لباسی سفید داشت می رفت، به سمتش دویدم گفتم کجا می روی گفت باغ بهشت. که 18 روز بعد از دیدن این خواب خبر شهادتش را آوردند.

«دشت شقایق‌ها»؛ برگرفته از خاطرات یک سرباز در روزهای سخت جنگ تحمیلی

نویسنده کتاب «شب‌های بمباران» گفت: در کتاب «دشت شقایق‌ها» به قدم زدن سربازی پرداخته‌ام که در منطقه‌ای پر از گل‌های شقایق متفکرانه قدم می‌زند از آنجا که در مناطق دشت آزادگان، دهلران، فکه و نهرعنبر، فصل بهار زودتر خود را نشان می‌دهد جذابیت چند برابر می‌شود.
معرفی کتاب؛

محسن حججی را با خواندن کتاب «سربلند» بشناسید

کتاب «سربلند» خاطراتی از زندگی شهید محسن حججی است که به دست کوردلان داعش به شهادت رسید.

صوت / زندگی نامه شهید "مهدی ظل انوار" در خاکریز خاطره «25»

شهيد "مهدی ظل انوار" در 6 شهریور سال 1336 در شيراز به دنیا آمد. هشت ساله بود که پدرش را از دست داد. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد

فرار از دست ساواک!

نوید شاهد قزوین - «از ابوترابی پرسیدم: چرا سرعت ماشین را تند کردید؟ گفتند: عقب را نگاه کنید! نگاه کردم و دیدم یک ماشین که عناصر ساواک داخل آن نشسته بودند در تعقیب ما است ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید "حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شب آخر

برادر شهید "حسن رامه ای"نقل می کند:« تاج الدین، همرزم برادرم می گفت: آن شب بعد از نماز، دعا داشتیم. مثل وقـت هـاي دیگـر نبـود. زار مـیزد! کسی تا به حال گریه او را با صداي بلند نشنیده بود. همه فهمیدند که حالش تغییر کرده است. بعد از شام، بچه ها طبق معمول شوخی میکردند. براي اولـین بار بود که شیخ حسن با صداي بلند میخندید. باز هم غیرطبیعی بـود! روز بعـد وقتی با خیرالله گیلوری روي مین رفتند فهمیدم که انگار دیشب پاسـخ خواسـته اش را داده اند.»در ادامه، شما را به خواندن خاطراتی از این شهید عزیز، دعوت می کنیم.
طراحی و تولید: ایران سامانه