خاطرات شهدا - صفحه 127

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا

معجزه ای به نام باران!

مادر شهید "محمدعلی دلیری" نقل می کند: «پسرم و دوستانش سه روز بدون آب و غذا در محاصره عراقی ها قرار گرفته بوند. درست در لحظاتی که از شدت تشنگی نفس های آخر را می کشیدند، باران الهی شروع به باریدن کرد و آنها نجات پیدا کردند.»

عید می‌آیم!

گفتم: داداش! می‌خوای بری؟ لااقل عید بیا تا همه دور هم باشیم. گفت: ان‌شاء‌الله ... قول می‌دم عید اینجا باشم. بنا به قولی که داده بود، عید ... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «حجت‌الله صنعتکار آهنگری‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

ما عید نداریم!

سال نو و عید نوروز بود که پدرم به ابوالفضل گفت: چرا با ما برای عید دیدنی اقوام نمی‌آیی؟ گفت: پدر، ما عید نداریم، عید واقعی ما، وقتی است که... ادامه این خاطره از خواهر شهید «ابوالفضل خوئینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

عیدی سربازان

پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود، ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه‌ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم خلبان سرلشکر شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

بوسه شهادت بر پیشانی فرزند | روایتی مادرانه از شهید "حسن فرزانه مهترکلاته"

مادر شهید فرزانه مهترکلاته، نقل می کند؛ «حسن در آخرین دیدار نزد من آمد و گفت: مادر جان پیشانی ام را ببوس چون من می دانم با اصابت تیر به پیشانی ام به شهادت می رسم.»
شنیده هایی از شهید"بشیر باقری"

بشیر اینجاست!

همرزم شهید"بشیر باقری" نقل می کند: «خمپاره درست جايي منفجرشده بود كه او ايستاده بود. خواستيم از سنگر بيرون برويم كه بشير، خاك آلود و نا متعادل به سمت ما آمد.ترکش نخورده بود اما حال خوبی هم نداشت.بند اسلحه اش پاره شده بود و آن را دنبال خود می کشید.وارد سنگر ما که شد گفت:ديديد؟ به خدا خمپاره بين پاهام منفجرشد.به هوا بلندم كرد و به زمينم زد ولي تركش نخوردم.در همان موقع يك مرتبه دوشكاي عراقي شليك كرد.بشير قد راست کرد رو به عراقي ها ايستاد و فرياد زد:مگه نمي بينيد بشير اينجاست؟ با چه جراتي تيراندازي مي كنید...» نوید شاهد سمنان به مناسبت ولادت شهید"بشیر باقری" فرمانده گروهان کربلا خاطره ای از ایشان را برای علاقمندان منتشر می کند.
خاطره خودنوشت شهيد "عبدالشهاب ميری" (2)؛

جان نثاران وطن

شهيد "عبدالشهاب ميری" در دفتر خاطرات خود می نویسد: در تاريخ 12مرداد1364 صبح شنبه هنگامي که تامين مي رفت که مستقر شود سرباز وظيفه علي محمودزاده ناگهان بر روي مين رفته و جان خود را نثار وطنش کرد...

عاشقانه دوستشان داشت | خاطراتی از شهید"مجید هاشمیان"

«محبتش نسبت به پدر و مادرم غیر عادی بود. عاشقشان بود. از بیرون که می آمد، داد می زد:مامان کجایی؟ اگر صدای مادرم را نمی شنید، هراسان می دوید طرف آشپزخانه، وقتی پیدایش می کرد...» آنچه خواندید خاطراتی ست که خواهر شهید"مجید هاشمیان" از برادرش نقل کرده است.نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.

سیزده روز تا شهادت | خاطره ای خواندنی از شهید "باقر مردانی مرنی"

مادر شهید نقل می کند: « پسرم برای رفتن به جبهه بسیار بی قراری می کرد، وقتی از او خواستم تا بازگشت برادر سربازش صبر کند در جواب من گفت: مادر من عاشق شهادت هستم... او بی اطلاع من به جبهه رفت و 13 روز بعد شهید شد! »

سفره هفت‌سین با خبر شهادتش کامل شد

سفره‌ هفت سین را انداخته بودیم، همه دور هم بودیم، فقط عبدالله نبود و احساس می‌کردم سفره‌ هفت سین‌مان یه چیزی کم دارد، هاج و واج بودم که... ادامه این خاطره از مادر شهید «عبدالله ملکی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

عید که بی‌ تو صفا ندارد

گفت: نه مادر، برایمان دعا کن، ما هم اینجا با پوکه‌ها هفت سین درست کرده‌ایم و به یاد شما هستیم. این را که گفت دنیا دور سرم چرخید و به دلم افتاد که... ادامه این خاطره از مادر شهید «محسن جوی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطره خودنوشت شهيد "عبدالشهاب ميری" (1)؛

توپخانه ی اصفهان

شهيد "عبدالشهاب ميری" در دفتر خاطرات خود می نویسد: در تاريخ 8فروردین 1364 از طرف هنگ ژ ـ کازرون به وسيله ي ميني بوس ما را به سوي مرودشت حرکت دادند و بعد از دو روز در گردان 208 امداد مرودشت در تاريخ 10 فروردین 1364 به سوي اصفهان به وسيله ي اتوبوس حرکت کرديم ...

عمامه زیر سر!

آن روزها نماینده اول تهران بود و چندین مسئولیت دولتی و اجتماعی هم داشت، اما شیر را که آوردند و داغ کردند، یک لیوان خورد و توی همان نگهبانی... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

روایتی از شهادت اولین شهید سپاه در دفاع‌مقدس

غلامعباس سروندی تازه داماد اندیمشکی بر اثر اصابت ترکش خمپاره بعثی‌ها در شلمچه به شهادت رسید و نام اولین شهید دفاع‌مقدس را از سپاه در سال ۱۳۵۹ گرفت.

تََوَهُّم

یقینا من به آرزوی بزرگ خویش رسیده‌ام و حضرت صاحب‌الزمان(عج) را زیارت می‌کنم، به سختی حواسم را جمع کردم و با مِن و مِن پرسیدم که شما کی هستید؟ و پاسخ شنیدم:... ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

گلی از گلستان ایران

نوید شاهد هرمزگان خاطره ای زیبا از شهید والامقام "غلامعباس شيخي‌فيني" را برای علاقمندان به فرهنگ ایثار و شهادت منتشر میکند. این خاطره از زبان مادر بزرگوار ایشان نقل شده که نشان از امیدواری او به پیروزی حق علیه باطل دارد.

آلبوم تصاویر/شهید "غلامعباس شیخی فینی"

شهید "غلامعباس شيخي‌فيني" يكم آبان 1340 در بخش جاسك تابعه شهرستان بندرجاسك به دنيا آمد. پدرش علي، استوار دوم ژاندارمري بود و مادرش مريم نام داشت. تا سوم هنرستان در رشته الكترونيك درس خواند. به عنوان سرباز ژاندارمري در جبهه حضور يافت. دوازدهم خرداد 1360 در اروندرود آبادان بر اثر اصابت گلوله به پيشاني، شهيد شد.نوید شاهد هرمزگان تصاویر باقی مانده از این شهیدگرانقدر را برای علاقمندان منتشر می کند.

پوستر / شهادتی به زیبایی شهادت حسین (ع)

خاطره ای از اعتکاف شهید مدافع حرم حاج عبدالله اسکندری به روایت یکی از دوستان در قالب پوستر. یکی از دوستانش در خاطره ای می گوید: به حاج عبدالله گفتم: می خواهم برم کربلا! دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه...
خاطره ای از شهید حاج "عبدالله اسکندری"؛

روز آخر اعتکاف

یکی از دوستان شهید "حاج عبدالله اسکندری" در خاطره ای می گوید: روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا! دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت...

غسل شهادت با یک لیوان آب!

بعد از چند روز داخل همان مقر با اکبر رضایی که فرمانده ما بود و شهید آذربایجانی نشسته بودیم که ... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «اکبر آذربایجانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
طراحی و تولید: ایران سامانه