سکوت کرد وتا آخر هم ادامه داد . همیشه ی دهه ی محرم خودش ومیرسوند ویه بار هم نگفت ، این کار ونمیکنم . هرکاری بهش می گفتم ، انجام می داد . یه بار هم به من نگفت ، نه .
وقتی میخواست کاری برامون انجام بده ، به اندازه چهار تا کارگر کار می کرد .
رزمنده وقتی بررسی می کرد جای یک کمپوت به راحتی می توان دو عدد نارنجک دستی جای داد. رغبت بیشتری پیدا می کرد تا آن را انتخاب نماید و بتواند در موقع نیاز در مقابل بعثیان برتری خود را نمایان سازد...
پسرم روزی دوبار میومد از ما سر میزد . میگفت ، بابا جان این ها خانواده شهید هستند و خیلی به گردن ما حق دارند . الان هم هستند ، آقای دماوندی که خانمش هم کارمند بنیاد شهید هست .
بلند شد نماز بخواند. دید همه نشسته اند و کسی از جا بلند نمی شود. از همه مهمانها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت. همه هاج و واج به هم نگاه می کردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت