نوید شاهد: مردم ريخته بودند توي كوچه ها و خيابانها. ماشينها سپر به سپر راه بندان كرده بودند. بوق مي زدند و چهار چراغ مي دادند. عده اي هم صفحه اول روزنامه را چسبانده بودند به برف پاك كن ماشينهايشان. كلمات روزنامه ها روي برف پاك كن ها مي رقصيدند: «خرمشهر آزاد شد.»
کد خبر: ۳۸۷۸۲۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: خورشيد پشت آسمان شلمچه رنگ باخته بود؛ اما هنوز تف گرما از روي خاك بر مي خاست و دانه هاي عرق را مثل شبنم روي پيشاني او و راننده جوان مي نشاند. نگاهي به ساعت انداخت. داشت دير مي شد. با چشم دل مي ديد كه گردانها پشت دژ مارد نشسته اند تا رمز آغاز مرحله نهايي عمليات را بشنوند. رو كرد به راننده و گفت: «سريعتر برو.»
کد خبر: ۳۸۷۸۲۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: زير پل به هر چيزي مي مانست جز سنگر كمين. گذر ساعت، روز و حتي ماه در آنجا نامحسوس بود و گم مي شد. با اين حال وقتي نم باد خنكي از بازي دراز به دهنه پل مي رسيد، همه مي فهميدند كه خورشيد افتاده پشت كوه و مي توانند تا بالا آمدن دوباره آن، شب را در تپه مجاهد كمين كنند.
کد خبر: ۳۸۷۸۲۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: يك جفت عصا گرفته بود زير بغلش و لنگ لنگان مي رفت. به هر كه مي رسيد، نشان شهبازي را مي گرفت. بايد قبل از آغاز مرحله سوم عمليات پيام متوسليان را به او مي داد. رسيد پشت كانتينرهاي دارخوين. يكي از بچه هاي تداركات گفت: «اگه حاج محمود رو مي خواي، همين نيم ساعت پيش اينجا بود. يه دست لباس نو گرفت با يه مشت حنا. فكر كنم مي خواست تني به آب بزنه.»
کد خبر: ۳۸۷۸۲۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: سكاندار هندل كشيد. قايق روشن شد. چند گاز پشت سر هم داد. پروانه قايق توي نيزارها و باتلاقها مانده بود و نمي چرخيد. شهبازي با تندي گفت: «پس چكار مي كني؟ عجله كن...»
- «والا حاجي، تا خرخره رفته توي گل. قايق سنگينتر از شباي قبل شده.
کد خبر: ۳۸۷۸۲۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: سكاندار به ساحل نزديك شد، موتور قايق را خاموش كرد و با پارو چند موج به صورت كارون انداخت. سر قايق كه به گل رسيد، شهبازي به سكاندار گفت: «شما بايد تا صبح اينجا بمونين. قبل از طلوع آفتاب ما برمي گرديم.»
کد خبر: ۳۸۷۸۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: نور كم سوي چراغهاي بي رمق، خودشان را به چشمان شهبازي مي رساند و اردوگاه انرژي اتمي دارخوين را نشان مي داد. ساعت دوازده نيمه شب بود و او نگران بود كه مبادا باقري تيم شناسايي را روانه آن سوي كارون كرده باشد.
کد خبر: ۳۸۷۸۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: از همه جا بوي عيد مي آمد؛ بوي هفت سين. انگار يك سفره سبز به رنگ دشتهاي دزفول و شوش زير پاي همه باز شده باشد. علفهاي خيس و باران خورده زير پوتينها مي خوابيدند و به آني دوباره قد علم مي كردند. چشمهاي فرماندهان از ديدگاه مركزي روي قدمهايي بود كه از بالاي تپه مثل آب سرازير شده بودند و در دشت جاري مي شدند.
کد خبر: ۳۸۷۸۱۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: نگاه آقا محسن رفت روي ساعت ديواري. عقربه از دوازده نيمه شب گذشته بود و هنوز از متوسليان خبري نبود. چاي را يكسر ريخت توي نعلبكي و سر كشيد و به عكس امام زل زد. عكس امام با او حرف مي زد. ياد ملاقات آخر افتاد و سفارش هاي امام: «نفسهاي آخر اين متجاوزان را بگيريد.»
کد خبر: ۳۸۷۸۱۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: همداني چشمانش را ماليد. نگاهي به آسمان انداخت. تيمم كرد و پشت سر شهبازي به نماز ايستاد. شهبازي نماز كه مي خواند، گريه مي كرد. دانه هاي اشك روي صورت باروت زده و دود گرفته اش شيار مي انداخت. همين از احساس شرم او مي كاست. نماز كه تمام شد، همداني با تندي پرسيد: «مگه قرار نبود نيرو بفرستي؟»
کد خبر: ۳۸۷۸۱۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: گلاب آرام گلوله را ميان دو انگشت خود گرفت. همداني ذكري گفت و چشمانش را بست. گلاب گلوله را محكم بيرون كشيد. خون مثل چشمه از ميان گوشت پاي او جوشيد و بالا آمد. حاج بابا چفيه خودش را روي زخم بست و گفت: «به به... مهمونا هم به موقع دارن ميان. نگاه كنين...»
کد خبر: ۳۸۷۸۰۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: كوچه بوي خاطره مي داد. خاطره نوجواني و جواني. در و ديوار محل قديمي براي او حكايت ها داشت؛ اما همه خاطره ها يك طرف، خاطره مادر تنهايي كه تشنه ديدار او بود، طرف ديگر. شايد تا اين ساعت كه پا توي كوچه گذاشته بود، هيچ وقت تا اين اندازه دلش هواي مادر را نكرده بود. «بسم الله» گفت و دست روي زنگ در گذاشت. انگار مادر ماه ها پشت در انتظار او را مي كشيد. دست محمود كه پايين آمد، در باز شد.
کد خبر: ۳۸۷۸۰۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: خون در رگهاي متوسليان جوشيد. فرياد زد: «ولش كنين نامردا!» و به سمت پليسي كه دست به گردن زائر گذاشته بود، دويد. شهبازي و همت هم معطل نكردند. پريدند وسط پليس ها و فرياد الله اكبر سر دادند. گرد و خاك قبرستان احد را پر كرد. شهبازي دست به كمر پليس انداخت و كلت او را برداشت.
کد خبر: ۳۸۷۸۰۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: غروب دلگير روي در و ديوار شهرك مهدي رنگ غم مي پاشيد. همه جا بوي ماتم مي داد. مجروح ها كنار ساختمان هاي نيمه ويران پشت تنگه خوابيده بودند و چشمشان به راه بود تا آمبولانس بيايد و ببردشان عقب.
کد خبر: ۳۸۷۸۰۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: شهبازي به فكر افتاد. گرماي هواي پنجاه درجه و خفه قراويز از تنش خارج نشده بود. پيرهن خاك خورده اش را كه تا كمر از عرق خيس بود، از داخل شلوار آزاد كرد و ايستاد پشت پنجره. از آنجا آسمان را كاويد. برق آفتاب چشمش را مي زد. سرش يك لحظه گيج رفت. دستي به چشمانش كشيد و گفت: «قبل از اينكه برسن به قله تشنگي و گرما بچه ها رو هلاك مي كنه.»
کد خبر: ۳۸۷۸۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: نيمه شب بود و پلكهاي نگهبان از بي خوابي سنگيني مي كرد. اگر قل قل كتري روي چراغ نبود، چرت نگهبان پاره نمي شد. نگهبان، فتيله چراغ را پايين كشيد. بوي سوختگي گيجش كرد. سرش را تا زير چراغ پايين آورد. به داخل آن فوت كرد و از خير چاي گذشت.
کد خبر: ۳۸۷۷۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: تمام شهر سياهپوش بود و سر هر خيابان حجله اي. دور تا دور محوطه سپاه كتيبه هاي سياه تا پيشاني ساختمان بالا رفته بود. همداني نگاهي غصه دارش را به عكس خندان بهمني و فريدي انداخت. هر دو به بالا نگاه مي كردند؛ با تبسم.
کد خبر: ۳۸۷۷۹۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: چشمان فريدي هم روي دو چشمي دوربين چسبيده بود و تپه ها را مي كاويد. آهي از ته دل كشيد و گفت: «خدا مي دونه كه اگه تمامي اين تپه ماهورا رو بذاريم روي هم، بازم عراقي ها از روي بازي دراز دست روي حلقوم ما گذاشتن.» و ادامه داد: «كاش بعد از سقوط قصر شيرين و اسارت بچه ها، خودمون رو سريع مي رسونديم روي يكي از قله ها.»
کد خبر: ۳۸۷۷۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: خورشيد پشت آسمان شلمچه رنگ باخته بود؛ اما هنوز تف گرما از روي خاك بر مي خاست و دانه هاي عرق را مثل شبنم روي پيشاني او و راننده جوان مي نشاند. نگاهي به ساعت انداخت. داشت دير مي شد. با چشم دل مي ديد كه گردانها پشت دژ مارد نشسته اند تا رمز آغاز مرحله نهايي عمليات را بشنوند. رو كرد به راننده و گفت: «سريعتر برو.»
کد خبر: ۳۸۷۷۹۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
نوید شاهد: مادر در خيالش با محمود حرف مي زد. مي پرسيد؛ اما جواب نمي شنيد. هر بار كه او را مي ديد، چشمانش نور مي گرفت، لبش به خنده وا مي شد؛ اما گوشه دلش همچنان نگران او بود. فكر بدرقه عذابش مي داد. دستپاچه مي شد و مي زد به حياط يا زير سردر مي ايستاد
کد خبر: ۳۸۷۷۹۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵